به سپيدي ياس((آريو بتيس))

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

-زندگي گاهي شبيه به طعم شيرين عسلي است كه با تلخي آميخته باشند.نه مي تواني از آن دل بكني ونه مي تواني مزه اش را تحمل كني.
دخترك چشم به سقف دوخت و با شرم پرسيد:يعني چيزي شبيه به ليمو شيرين قبل از آنكه كاملاتلخ شود؟
استاد همانطور كه سرش راتكان مي داد،با لبهايي كج تنها يك كلمه پاسخ داد:شايد...
وسپس آخرين خطوط را هم بر بوم رقصاند.
دخترك اغواگرانه لباسهايش را پوشيد،با آنكه نوزده سال بيشتر نداشت اما هر آنچه راكه يك بانوي جا افتاده مي توانست به بهاي دهها سال زندگي ياد بگيرد ، در همين دو ،سه سال اخير از بر كرده بود.
زير چشمي نگاهي به استاد كرد،نه،استاد در آسماني ديگر به دنبال ستاره بود.
به كنار بوم رفت ،تنها خطوط سياه كربن بر سپيدي آن طرحي ناخوانا از اندام دختركي خوش تراش را تداعي مي كردند.
با ترديد پرسيد:يعني شبيه خودمن خواهد شد؟؟؟
استادبه چشمان دخترك خيره شد،آن دو تيله ي سبز رنگ،صادقانه و شفاف،با نگاهي پرسشگرانه به دور از غرور مردم شهر به دنبال پاسخي موافق بودند.
استاد،پدرانه و با دو انگشت ، گونه ي معصوم دخترك را كه بي دفاع در زير لايه اي از رنگ و پودر مدفون شده بود ،نوازش كردوپاسخ داد:خودت خواهي ديد.
دخترك صورتش را به سمت بوم برگرداند و با بغض گفت: اما من ديگر آن را نخواهم ديد.
وقبل از آنكه استاد چيزي بگويد،ادامه داد:گمانم خود شما متوجه شده باشيد.
پيرمرد صداي ترك برداشتن شيشه اي ظريف را در سينه ي دخترك مي شنيد اما كاري از دستش ساخته نبود.
-اين راهم به سفارش يكي از مشتريها در ازاي پرداخت قسمتي از هزينه ي درمان پدرم قبول كردم....
دخترك براي اولين بار با احساسي خوشايند ،گونه ي مردي غريبه را بوسيد و از خانه ي نقاش بيرون رفت.
استاد كمي انديشه وقلبش را سبك سنگين كرد وسپس به دنبال دخترك خانه را ترك كردو تنهاوقتي كه نقره ي آفتاب جاي خودش را به حرير مهتاب داد بازگشت.
بي مقدمه گوشي تلفن را برداشت و فقط دو جمله گفت:من نمي توانم،پولتان را باز پس فرستادم.
پيرمرد دست به كار شد،بوم را رو سفيد كرد واينبار پس از سالها دوباره براي دل خودش قلمو را بارنگ هم آغوش كرد.

***
آن صبح وقتي دخترك پس از شبي جانفرسا،آنهم تلاشي نفس گير و متعفن از براي تطميع خوكي گرسنه به خانه باز گشت.
ديدن بسته ي پستي كمي روح طوفان زده اش را آرام كرد. با احتياط آن را گشود.
چهره ي نقاشي شده را مي شناخت،اما به جاي اندامي برهنه وهوس آلود،نقاش يك فرشته با آغوشي پراز ياس سپيد كشيده بود....

اميرهاشمي طباطبايي-زمستان91



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:,ساعت10:12توسط امیر هاشمی طباطبایی | |